
گفتمان فلسفه اسلامی (۳)
ارسال در 15 مارس 15 - بازدید: 2,942 مشاهدهفلسفه اسلامی و فلسفه یونانی، تفاوت در ماهیت و ساختار « ماهیت » به معنای چیستی یک شئ است یا به قول جناب شیروانی : « مفاهیمی که منعکس کننده ذات مصادیق خود و...
فلسفه اسلامی و فلسفه یونانی، تفاوت در ماهیت و ساختار
« ماهیت » به معنای چیستی یک شئ است یا به قول جناب شیروانی : « مفاهیمی که منعکس کننده ذات مصادیق خود و حاکی از چیستی آنها می باشد ». (ترجمه و شرح بدایه الحکمه، ج ۱، ص ۵۴) ماهیت فلسفه اسلامی به طور کلی سخن از وجود یک ذی وجود و اثبات اصالت وجود آن است که اصل، مبدأ و خالق هستی است و همین، مطلبی است که در فلسفه یونان یا یافت نمی شود یا به قدری کم و مبهم است که توجیهات مختلف نمی تواند عقل را به آن راهنمایی کند. در اینکه فلسفه، اندیشه های بشری است شکی نیست چه نوع اسلامی آن و چه نوع یونانی و شرقی و … آن ؛ اما در فلسفه اسلامی سخن از وحدانیت خالقی یگانه است که همه خیرها، همه کمال ها، همه زیبایی ها و همه آنچه که مطلوب است به او نسبت داده می شود و در فلسفه یونانی سخن از اساطیر و خدایان متعدد. بنابراین فلسفه اسلامی چگونه می تواند همان فلسفه یونان باشد در حالی که سخنی از توحید و عدل و معاد و نبوت و … در فلسفه یونان یافت نمی شود ؟
ممکن است اشکال وارد شود که اگر قرار باشد هر سخنی که منشأ بشری دارد به مجرد وصل کردن دو کلمه و دو جمله از توحید و معاد و نبوت، « اسلامی » بشود پس عقاید بسیاری از نحله ها و گروه های فکری که منحرف شمرده می شوند صحیح است و نباید به آنها ایراد وارد کرد. پاسخ این است که اولا ما چنین ادعایی نداشتیم که هر سخنی از سخنان بشر جاری شد و عقاید اسلامی مثل توحید و معاد و نبوت با آن میزان شد عنوانش اسلامی است ! اینکه اصل انحراف است که ما بیائیم عقاید اسلامی را با عقل خودمان میزان کنیم که نتیجه اش بشود اینکه اگر عقل من توانایی درک این موضوعات را ندارد پس این موضوعات حقیقت نیستند و حقیقت را باید در جای دیگری بجویم. ثانیا اگر می گوئیم فلسفه منشأش انسانی است و وحیانی نیست به معنای نفی قاعده مندی و ضابطه دار بودن مسائل فلسفی نیست که همین طور بدون مبنا و بدون پشتوانه منطقی، موضوعی را به دین منتسب کند یا برای عقیده و نتیجه ای که به دست آورده در دین به دنبال یک اعتقاد هماهنگ و همسان با آن نتیجه و عقیده اش باشد تا نتیجه یِ خود را توجیه دینی بنماید. فلسفه قواعد و ضوابط خاصی برای رسیدن به نتیجه در موضوعات مختلف دارد و این را نمی گوید که « حق همین است که من به آن رسیده ام و جُز این نیست » ؛ حتی جناب بوعلی سینا رحمه الله علیه که به معاد روحانی اعتقاد داشت و تلاش زیادی هم برای اثبات این اعتقاد خودش کرد، در نمط چهارم (یا هفتم) اشارات می گوید : « من با دلایل نقلی و روایی می توانم اثبات کنم معاد جسمانی است اما با دلایل و قواعد فلسفی و عقلی نمی توانم این را اثبات کنم. » (نقل به مضمون) یعنی ممکن است اعتقاد قلبی من همان باشد که دیگران با استفاده از قرآن و حدیث اثبات می کنند اما به هر حال، با « فکر فلسفی » به این نتیجه رسیده ام که معاد جسمانی از طریق تفلسف ممکن نیست. اینها بدان معنا که برخی به اشتباه تصور کرده اند نیست که استفاده از قواعد و ضوابط فلسفی در مسائل دینی باعث رسیدن به نتیجه ای می شود که ناچارا در تعارض با دین است ! مع الوصف هر اندیشه بشری، صلاحیت اتکاء به آموزه های وحیانی را ندارد و ویژگی هایی می بایست در آن اندیشه و فکر باشد تا بتوان از نظر دینی آن را موجه و قابل قبول پنداشت.
ممکن است باز اشکال دیگری وارد بشود که همین فلسفه که آن را « تلاش برای رسیدن به حقیقت » معرفی می کنید و خودتان معترف هستید که « بشری » است و « الهی » نیست قطعا خطاپذیر است چون خودتان گفته اید بشری است و هر تفکر بشری بدون شک دارای نقص است ؛ پس چرا باید قرآن و حدیث که الهی هستند و معصوم، کنار گذاشته شده و به فلسفه ای که اندیشه ی بشری و خطاپذیر است رجوع کنیم ؟ پاسخ این است که اولا ما هم قبول داریم فلسفه خطاپذیر است همان طور که فقه و اصول خطاپذیر هستند و کسی نمی تواند ادعا کند فقه و اصول معصوم هستند ؛ اما این به طور کلی نفی فلسفه نمی کند. ای بسا در فقه دو فتوای کاملا متباین وجود داشته باشد که یکی دستور به حرمت داده و یکی دستور به وجوب ! حالا می شود به این حُکم کنیم که فقه چون خطاپذیر است و چند رأی مخالف هم در آن در یک موضوع پدید آمده پس باید آن را کنار بگذاریم ؟! خیر! این خلاف عقل است و هیچ عاقلی نمی تواند این را بپذیرد. در فلسفه نیز مانند فقه که با اصول و قواعد خاصی به نتیجه ای در یک موضوع رسیده و حُکم به یکی از احکام خمسه می کنند، با استفاده از اصول و قواعدی که غالبا یکسان نیز هستند فلاسفه به نتایجی دست پیدا می کنند که ممکن است با یکدیگر در مخالفت کامل باشد و حتی در برخی موارد بخاطر این اختلاف دیدگاه، نتیجه ای که دیگری به آن رسیده را تکفیر یا تفسیق کنند !! بنابراین به هیچ وجه نمی شود از خطاپذیر بودن فلسفه، به این نتیجه رسید که نباید از آن استفاده کرد چون انسان را به اشتباه می اندازد. ثانیا فلسفه اسلامی برای اثبات عقلانی موضوعات و عقاید دینی مورد استفاده قرار می گیرد و طبق توهّم برخی افراد، ناسازگار با دین نیست که بگوئیم استفاده از قواعد فلسفی به معنای کنار زدن قرآن و حدیث و ادعای استقلال فلسفه به عنوان یک حجت یقینی است!! حتی خود « حدیث » و « سنّت » هم تا موافق با قرآن نباشد حجت یقینی نیست، پس ادعای حجّت بودن فلسفه در مقابل قرآن و حدیث خیلی ناچیز و کم مقدار است و اصلا جای بحث ندارد که بدیهی است فلسفه یعنی تلاش برای کشف حقیقت نه انکار حقیقت یا کنار زدن حقایق.
برخی ممکن است این تصور را داشته باشند که فلسفه چون بشری است و خطاپذیر، پس دائما میل به انحراف دارد و همین میل به انحراف است که برای دین مشکل ایجاد می کند و در کل فلسفه الهی نداریم ! این نوع تفکر از نظر بنده خیلی عجیب است که از عقل سرچشمه گرفته باشد !! بدیهی است در مقابل یک حق، همیشه باطل وجود دارد و ما عرض کردیم که فلسفه مقابل دین نیست که نتوانیم با فلسفه به دین برسیم یا استفاده از فلسفه انسان را به شرک و کفر و امثالهم برساند ؛ بنابراین ادعای تقابل فلسفه با دین ادعای گزافی است چرا که ما پیش تر بیان کردیم استفاده از عقل و معقولات در اثبات موضوعات دینی باعث قوام هر چه بیشتر آنها می شود نه تضعیف آنها. ضمن اینکه در قرآن جدا از اینکه از « امامان هدایت » صحبت می شود (و جعلنا منهم ائمه یهدون بأمرنا/سجده:۲۴) از امامان ضلالت نیز بحث می شود که علاوه بر پیشوایانی برای هدایت افراد، افرادی نیز در سمت جلوداری و امامت وجود دارند که انسان ها را به گمراهی و انحراف دعوت می کنند (و جعلناهم أئمه یدعون إلی النار/قصص:۴۱) بنابراین یک مفهوم با عنوان امامت که به دین هم ارتباط دارد می تواند دو وجه الهی و غیرالهی داشته باشد. فلسفه نیز به همین صورت است ؛ آنجا که فلسفه برای اثبات موضوعات دینی مورد استفاده قرار می گیرد الهی و دینی (به معنای « حق) است و آنجا که برای انکار مسائل الهی و دین و انسان پرستی و … مورد استفاده است غیرالهی و ناسازگار با دین است.
علامه مصباح یزدی حفظه الله مثال جالبی در یکی از سخنرانی هایشان در همین باره بیان می کنند که به عنوان حُسن ختام این یادداشت تقدیم می شود : « اگوست کنت؛ پدر جامعهشناسی جدید پس از آنکه دین توحیدی را انکار کرد و گفت دوران این دین به سر آمده، دین انسانشناسی را اختراع کرد و خودش پیغمبر این دین شد! حتی در پرتو این نگرش، در دنیا معبدهایی تأسیس شد که در آنها انسان پرستش میشود. پس دین میتواند دارای کاربردی باشد که شامل آیینهای الحادی نیز بشود و از دین تعریفی ارائه گردد که هم شامل آیین توحیدی شود و هم آیین الحادی و سپس دین در تقسیمی کلان، به دین حق و دین باطل تقسیم گردد. »
* این یادداشت، ” ثانیا ” یادداشت قبلی بود که دلایل بر رد یونانی بودن فلسفه اسلامی را بیان کردیم. تلاش کردم که ساده، روان و خلاصه بنویسم!
سلام:)
از توجه شما بسیار ممنونم.
البته هنوز نخوندم؛ مطالبش از وقت الان من بیشتره اول باید قبلی ها رو بخونم.
فقط خط اول و آخرش رو خوندم:)
سلام
خواهش می کنم
ان شاء الله که وقت شما وسعت پیدا کنه
متشکرم از دعای شما
اتفاقاً وقت من خیلی وسیعه، اون کمبود وقت فقط مال همون ساعت بود 🙂
الان خوندم هم قبلی ها رو هم این یادداشت رو
نوع نگارش و جملات هم ساده بود هم روان
خیلی خوب شده بود؛ نه اینکه نوشته های قبلی بد بودن نه اونها به نوشته های تخصصی شباهت داشت ولی این یادداشت فهمش حداقل برای من آسون تر بود.
خب خدا رو شکر که تلاش ما بر ساده نویسی به نتیجه رسیده.
سال خوبی داشته باشید
سلام عزیزم خوبی گلم. چندنکته بگم و برم. ۱٫ چیزی به اسم فلسفه اسلامی و یونانی و مسیحی نداریم. اگر میگفتی که فلسفه ای که در محیط اسلامی بالیده و از آن برای توجیه (نه اثبات) مسائل دینی استفاده میشد باز قابل قبول تر بود.
۲٫ محیط جهان اسلام در طول قرون محیطی عرفان زده بوده و هست؛ از این رو تقریبا تمام فلسفه هایی که در این محیط بالیده است عرفانهایی فلسفه نما هستند. از ابن سینا بگیر که از بزرگترین فلاسفه این سرزمین است و جمله اش این: معاد جسمانی را چون از مردی ثقه شنیدم میپذیرم. تا ملاصدرا که شیفته و تالی محی الدین ابن عربی ناصبی (قابل توجه نافیان اتحاد مذاهب و مدافعان امپراطوری) است. و در عصر حاضر هم که علامه حسن زاده آملی با کتاب «قرآن و عرفان و برهان از هم جدا نیست» بر این امر صحه گذاشت و یا همسایه ما و دوست شما(حفظه الله) و … . جناب حسن زاده تلاش فراوانی کرده اند که مسئله وجود به معنای فلسفی را در نهج البلاغه پیدا کنند و علی رغم تقلای فراوان چیز خاصی دستگیرشان نشده و حدیثی که از امام علی در این رابطه (از خارج نهج) نقل میکنند متاسفانه در منبعی که ذکر کرده اند (اصول کافی) نیست.
۳٫ مسئله تباین فلسفه و دین مسئله یک اشتباه و دو لغزش نیست. مسئله تنقیح مناط است. این که آیا معیار ما برای ورود به متن مقدس و شناخت حقیقت مطلق با یک چیز نسبی به نام عقل بشری قابل قبول است و ره به جایی میبرد؟ در فلسفه سخن از حقیقت تا اطلاع ثانوی است. آیا در دین حق داریم به حقیقت نسبی معتقد باشیم؟ مسلما نه.
۴٫ فلاسفه از سنخیت سخن میگویند در حالی که به اعتقاد من رابطه انسان و خدا در دین رابطه تباین است به اعتبار این حدیث از معصوم: الله خلو من خلقه و خلقه خلو منه و کل ما وقع علیه اسم شی و هو مخلوق ما خلا الله.
سلام
شما هر چند وقت یکبار می آیید چهار تا فعل « نیست »، « نبوده » و « اشتباه است » می نویسید و نتیجه گیری می کنید و طومار هر چه اسلام و مسلمانی است را در هم می پیچید بعد توقع بیجا دارید که ما این توهمات شما را قبول کنیم.
۱٫ فلسفه اسلامی داریم ؛ شما نخوانده اید. دین، حجّت است و نیاز به توجیه ندارد ؛ برخی مسائل آن که مبهم است، حکمتی دارد که عقل توانایی راه پیدا کردن به آن را ندارد و قرار هم نیست که با عقل همه چیز را بفهمیم یا به وسیله وحی همه مسائل پشت پرده ی هستی برای ما روشن بشود.
۲٫ تاریخ فلسفه اسلامی را بخوانید تا این گونه چوب حراج به اطلاعات خودتان نزده باشید. کندی، فارابی، خواجه نصیر و دیگران هیچ کدام عارف نبوده اند که در بستری عرفان مسلک، به فلسفه رسیده باشند. ادعا بدون اثبات باد هواست ؛ لذا اینکه محی الدین ناصبی است و ابن سینا به واسطه شنیدن یک جمله از مردی درباره معاد جسمانی به آن اعتقاد پیدا کرده (!!) همگی بی اعتبار و خارج از دایره ای است که عقل بتواند آن را بپذیرد. در مورد مسئله وجود به معنای فلسفی در نهج البلاغه هم کمی مطالعه کنید بد نیست ؛ استاد مطهری در کتاب ” سیری در نهج البلاغه ” می گویند : « آنچه در نهج البلاغه پایه و اساس همه بحثها درباره ذات حق قرار گرفته این است که او هستی مطلق و نامحدود است، قید و حد به هیچ وجه در او راه ندارد، هیچ مکان و یا زمان و هیچ شییء از او خالی نیست. او با همه چیز هست ولی هیچ چیز با او نیست و چون مطلق و بی حد است بر همه چیز حتی بر زمان و بر عدد و بر حد و اندازه و ماهیت تقدم دارد؛ یعنی زمان و مکان و عدد و حد و اندازه در مرتبه افعال او است و از فعل و صنع او انتزاع می شود. همه چیز از او است و بازگشت همه چیز به او است. او در همان حال که اول الاولین است، آخرالاخرین است. اینست آنچه محور بحثهای نهج البلاغه است و در کتب فارابی و بوعلی و ابن رشد و غزالی و خواجه نصیرالدین طوسی نشانه ای از آن نمی توان یافت … وقتی که ما می بینیم اولا مسائلی که در نهج البلاغه مطرح است، در عصر سید رضی گرد آورنده نهج البلاغه، در میان فلاسفه جهان مطرح نبوده است، از قبیل اینکه وحدت ذات واجب از نوع وحدت عددی نیست و عدد در مرتبه متاخر از ذات او است، و اینکه وجود او مساوی با وحدت است و دیگر بسیط الحقیقه بودن ذات واجب و با همه چیز بودن او و برخی مسائل دیگر. و ثانیا می بینیم تکیه گاه بحث در این کتاب با بحثهای فلسفی متداول جهان تا امروز متفاوت است. با این احوال چگونه می توانیم ادعا کنیم که این سخنان از طرف آشنایان با مفاهیم فلسفی آنروز اختراع شده است. » امیدوارم متوجه شده باشید !
۳٫ استاد خرمشاهی در پاسخی که به آخرین نامه ی سروش دادند مثال جالبی در این باره بیان کردند که اتفاقا پاسخ شماست : « حرف های فلسفی یک دانشمند درباره و در زمینه فلسفه وقتی ارزش فلسفی دارد که جامعه یا لااقل یک مکتب عمده فلسفی آن را بپذیرند. این تنقیح مناط، تا حدودی مشکلگشاست … اگر علم (یا سخنگویانش که معلوم نیست چه کسانی هستند) در مورد وجود خداوند از نفی و اثبات حرفی بزنند، چنانکه لااقل در قرون پیش که حوزه دقیق علم روشن نبود، میزدند، از نظر جامعه مؤمنان فرق عمدهای نمیکند؛ فیالمثل اگر علم کیهانشناسی به این نتیجه برسد که کیهان خودبهخود به صورت خودآفرین یا با علت درونی، یا براثر صدفه (تصادف/ اتفاق) یا بیعلت پدید آمده، فیلسوفان با رهیافت خود این حرفها یا حکمها را نامعقول و لذا نا ممکن ارزیابی میکنند، و اگر شبهه را قوی بگیریم و بگوییم علم یا فلسفه این قضیه را که خداوند وجود دارد، به نحو علمی یا فلسفی رد کند، حتی همه دانشمندان منفرد و فیلسوفان هم آن را نمی پذیرند، تا چه رسد به جامعه مؤمنان؛ زیرا قاطبه مؤمنان از طریق علم یا فلسفه به وجود خداوند ایمان نیاوردهاند، تا از احکام یا حتی استدلالهایی آن گونه، از ایمان خود دست بردارند، و هکذا در سایر حوزهها. »
ادامه در نظر بعد …
علاوه بر این، فلسفه اسلامی حقیقت نسبی نیست که اصلا حقیقت نسبی معنایی ندارد. به قول شهید مطهری وقتی یک مطلب حقی وجود دارد و ما از زاویه های مختلف به آن نگاه می کنیم و می پردازیم در واقع همگی به یک حقیقت واحد داریم نظر می کنیم نه اینکه آن مطلب حق باشد ولی در حق بودن خودش دارای کثرت شده باشد و ما به « حقایق » در حال نظر کردن باشیم. در جلد اول اصول فلسفه و روش رئالیسم استاد مطهری می گویند : « در علوم امروز ثابت شده که اعصاب انسان با حیوان و همچنین اعصاب انسان ها نسبت به یکدیگر در کیفیت عمل کردن اختلاف دارند ، مثلا انسان ها هفت رنگ اصلی و انواع و اقسام رنگ های فرعی را می بینند ولی بعضی حیوانات تمام رنگ ها را به شکل خاکستری می بینند ، بعضی از افراد انسان یافت می شوند که کوری رنگ دارند بلکه ما در زندگی عادی خود می بینیم که اعصاب یک فرد در حالات مختلف دو گونه عمل می کنند ، مثلا خوردنی معین در حال صحت و حال مرض دو طعم دارد، بوی معین گاهی خوش و مطبوع و گاهی ناخوش و نامطبوع جلوه می کند. پس باید گفت “ هر چیزی که بر ما معلوم و مکشوف می گردد کیفیت ظهور و نمایشش بستگی دارد به کیفیت عمل اعصاب و یک سلسله عوامل خارجی ، پس ماهیات اشیاء معلومه به طور اطلاق و دست نخورده بر قوای ادراکی ظهور نمی کنند ، پس حقایق در عین اینکه حقیقت هستند نسبی و اضافی می باشند “. این مسلک هر چند به ادله جدیدی از تحقیقات دانشمندان جدید مجهز شده ولی از لحاظ نتیجه و مدلول عین مسلک شکاکان است . پیرهون شکاک معروف یونان از جمله ادله ای که اقامه کرد بر مدعای خود ، اختلاف کیفیت ادراک انسان و حیوان و انسانها نسبت به یکدیگر و هر انسانی در حالات مختلف بود ولی با این تفاوت که پیرهون نتیجه گرفت “ پس ما نباید معتقد باشیم که آنچه ادراک می کنیم حقیقت است بلکه باید تمام ادراکات خود را با تردید تلقی کنیم “ ولی نسبیون جدید نتیجه می گیرند “ آنچه ما ادراک می کنیم حقیقت است ولی نسبی است ، یعنی حقیقت نسبت به اشخاص ، مختلف است “. دقت در این مطلب واضح می کند که نتیجه گیری نسبیون جدید غلط است و اساسا حقیقت نسبی معنی ندارد زیرا در مثال بالا که دو نفر یک جسم را با دو کیفیت مختلف می بینند خود آن جسم در واقع و نفس الامر یا دارای یکی از آن دو کیفیت ثالثی خواهد بود و البته ممکن نیست در آن واحد دارای هر دو کیفیت مختلف باشد ، در صورت اول ادراک یکی از آن دو نفر خطای مطلق است و ادراک دیگری حقیقت مطلق و در صورت دوم هر دو خطا کارند و در هر صورت حقیقت نسبی نامعقول است. » و در پایان این بخش می گویند : « حقیقت نسبی به این معنی که به معنای حقیقت احتمال است، در برخی از علوم قابل قبول است. » برای مطالعه بیشتر به مقاله پنجم این کتاب که درباره « یقینی بودن فلسفه اسلامی » بحث می کند مراجعه کنید.
مع الوصف اینکه بنده گفتم : « فلسفه قواعد و ضوابط خاصی برای رسیدن به نتیجه در موضوعات مختلف دارد و این را نمی گوید که « حق همین است که من به آن رسیده ام و جُز این نیست » به معنای نسبی بودن حقیقت در فلسفه اسلامی نیست (به هر حال یک مطلب یا حق است یا باطل و فضایی بین این دو وجود ندارد) بلکه بدین معناست که حقیقت یک مطلب که از راه قواعد فلسفی برای به دست آوردن آن تلاش کرده ام تا اینجا بر من آشکار شده و ممکن است بعدا با قواعد فلسفی به بیش از آنچه که تا حال به آن رسیده ام، نیل پیدا کنم یا اینکه بعدا با همان قواعد فلسفی به این نتیجه برسم که آنچه که نتیجه ی تفکر فلسفی من بوده با آنچه که حقیقت است در تعارض است و از نظر خودم برگردم. خودِ این عبارت که « حقیقت نسبی است » مگر مطلق است ؟!
۴٫ منظور از « رابطه » بین انسان و خدا چیست که می گوئید در تباین است ؟ رابطه خدا و انسان رابطه فعلی است نه ذاتی که بگوئیم در تباین هستند.
این حدیث مرتبط با رابطه ذاتی خدا و انسان هست اما ارتباطی با مسئله رابطه فعلی خدا و انسان ندارد ؛ اینجا را بخوانید : http://www.eshia.ir/feqh/archive/text/heshmatpour/tohid/92/930214/
البته در مورد این حدیث بحث بسیار زیاد است و فضای آن در بخش نظرات فراهم نیست ؛ اگر ممکن بود یکی از یادداشت های بعدی « گفتمان فلسفه اسلامی » را به موضوعاتی که شما طرح کردید اختصاص خواهم داد که باب گفت وگو بیشتر باز شود. بنده خیلی خوشحال می شوم که از نظرات مختلف استفاده کنم به شرط عدم توهین و دوری از بداخلاقی و بددهنی و البته حرکت بر مسیر عقل و نقل معتبر.
تشکر که بالاخره یک نظر درست و حسابی دادید!!
موفق باشید
بسم الله الرّحمن الرّحیم
تلاش نویسنده توجیه چرایی پرداخت به فلسفه به اصطلاح اسلامــی
بود و نه قیاس آن با فلسفه یونان که باید عرض کنـم هیچ توجیـه
خوبی ارائه نکرده است.بیـان چند نکته و گذشتن به همراه توجیـه
وقیــاس های عجیب و غریب صرفا عدم آگاهی واطلاعات کافــی
نویسنده را در این زمینه ثابت می نماید. از میان توجیهات عجیب
تنها مقایسه اختلافات اساسی میان فلاسفه با اختلاف اندک میــان
فقها در فروع دین کافیست تا نگاه سطحی نویسنده را ثابت نماید.
اختلاف میان فقهـا هرگز مرجع محکم وثقیـل ایشان را زیر سوال
نمی برد بلکه صرفا عدم توانایی هر فقیه یا عالم را در استنــتاج
موضــوع مشخصی ثابـــت می نماید و در اینکه میان ائمــه هدی (علیهم السلام)
هیچ اختلافی نیست مومنین شک و تردید ندارند اما اینکه بیاییم
اختلافات اساسی فلاسفه مسلمان را به این موضوع ربط بدهیم
نشان از عدم شناخت کافی نسبت دین مبین اسلام می باشد…..
بسم الله
دیدگاه پر از اطلاعات و آگاهی شما حاوی این نکته هاست :
« هیچ توجیه خوبی ارائه نکرده است »
« قیاس های عجیب و غریب عدم آگاهی و اطاعات کافی نویسنده را ثابت می نماید »
« نگاه سطحی نویسنده ثابت می شود »
« نویسنده به اسلام شناخت کافی ندارد »
العاقل یکفیه الإشاره !